یونا



 از شیب جاده های ییلاق نفس نفس ن عبور می کنم.از کنار خانه ها و رنگ ها. زن ها لا به لای خاطرات من چادر شب می بافند. تیرک های چوبی را در میدان برپا کرده اند و رنگ ها و نخ ها و پشم ها می روند و می آیند، در آمد و شد کودکان و گاوها و مه و تماشاگرانی که ما هستیم از پنجره های بلندترین ساختمان میدان. درخت ها در مه .مردانی که هزار بار می روند و می آیند و حرف می زنند.رد آنان را می گیریم و از هم نامشان را می پرسیم. از صبح بوی دود است و نان و انتظار آفتاب.شب سوسوی چراغ است و افسانه ی نیما و ستارگانی که ناگهان از پشت ابرها سربرکرده اند و آتش که در کلچال هنوز می سوزد.

سرریز گذشته است از دستانم. سرریز کوهستان و جنگل.


به صبوری. به خشم. به ناچاری. به لابد هایم .به شاید هایم. به نمی شود هایم. به ضمیر پنهان تو.به پیدایی او. به در ها و اتاق ها و پنجره ها. خیابان هایی که در آن ها گرفتارم. درختانی که بی برگ سر می کنند. به آفتاب از این سوی پنجره. به سکوت خاک و برگ و آب. به واژه واژه ی آدم ها. به خاموشی مولانا.


در هرجای حاشیه ایستاده باشم یا هرجای متن، فرقی نمی کند. فصل ها عوض می شوند.این را سایه روشن عبور ابرها برشیشه های نورگیر می گوید. برگ های گل های  گلدان های پنجره ها. این همه واژه، این همه اگرها و اما ها، واژه هایی از اعماق سال ها و قرن ها، واژه هایی کهن که تو عاشقشان هستی و من سرگردانشان. بی بضاعتی من، سکوت من، بهانه های من، بیهودگی های روز، هراس های شب، به قاعدگی های آدم ها، بی قاعدگی های من، روزگار پریشان خاطری ها، این همه ها! چه فرقی می کند. فصل ها عوض می شوند. درخت ها می دانند و ابرها. کمی هم آسمان. وبیشتر پرنده ها. هرچه می خوانم از قبل گفته اند. هرچه می نویسم از قبل گفته اند.چه فرقی می کند. بگذار فقط نوشتن باشد. ابر باشد. درخت. آسمان. پرنده. نقطه در جا و بی جای جملات، ویرگول در نا بجاهایی دیگر. پرسش هایی در هر جمله. چه می شود علامت سوال بگذاریم انتهای هر جمله و از تعجب ها هم بگذریم. فصل ها عوض می شوند.


در این خلوت روزهایم را می نویسم. کارهای زندگی. خیابان ها. خریدها. آدم هایم. اشیا. واژه ها. شعر. شاید هم خلوت نیست چون خودم خواسته ام و این یعنی چیزهایی را هم نمی نویسم. تا هر جای هر سو هم که بتوانی بدوی، جاهایی هست و وقت هایی که خودت می گویی این سمت نرو یا دور بزن و برگرد یا بنشین و نفسی تازه کن.به هرحال این ها هم طوری است از این زندگی. این نوشته ها. این ننوشتن ها و پاک کردن ها یا دور ریختن ها. جدی نیست آن قدر که فکر می کنم. هست. فقط هست  مثل خیلی چیزهای دیگر. وقتی هم خواهد آمد که هیچ کدامشان نیست و فرقی به حال دنیا ندارد.


از یاد می برم نوشتن را. تن می دهم به هر چه اتفاق می افتد. می خوانم برای کار. می نویسم برای کار. تو می گویی یک بار شاید همین روزها با هم به ییلاق برویم. تو سرت درد می کند چون کسی را سه روز است ندیده ای. بی خبر هستی. من تمام خبرهایم همین. شهر پر از صداست.آژیرها و بوق ها. من از خلوت خانه راضی هستم و از این بازگشت به اینجا. اما امروز حال خوشی ندارم. صبح در گرما به کلاس می روم. آدم های دیگری غیر خودمان می بینم.ما همدیگر را برای هم روایت می کنیم.خاطرات، شنیده ها، غصه ها و خنده ها.بعد من از خانه شان به خیابان می آیم. در ذهنم پول ها را جمع می زنم. در ذهنم کمی شاد کمی غمگینم. به خانه برمی گردم. همه چیز سر جای خودش است.خوب است هر روز اینجا بنویسم. خواب ها. هرچیز. کسی چه می داند م. حالا سر من هم درد می کند. 


نگاهی به اینجا. که بدانی سر جایش است. می خوانی. کتاب هایی. بی اشتیاق یا با اشتیاق. کتاب هایی که جان می گیرند. کتاب هایی که می مانند و واژه هایت را وسوسه می کنند . کتاب هایی  انگار از خودت. سمتی باید بروی اما جایی نیست. همان خانه ها.همان آدم ها.پناه واژه ها خوب است. می توانی  هرچه بخواهی بسازی. اینجا خالی است.


همه که شبیه هم نیستن. عکس های قدیمی را نگاه می کنم. خنده ها، شادی ها. کتاب هایم دور و برم. در قطار آدم های فراوانی هستند. آدم هایی که احساس می کنم حوصله شان را ندارم. زن و شوهری که تند و تند تخمه می خورند و پسر ده دوازده ساله شان چند صندلی جلوتر نشسته است و گاه می آید و با صبوری به آن ها نگاه می کند و من نگاهشان می کنم. زن هراز گاهی بر می گردد و نگاهم می کند. شهر قدس یا کرج سوار شده اند اما وقتی مامور قطار برای گرفتن پول می آید به روی خودشان نمی آورند.شاید پرداخت کرده اند اما من حوصله شان را ندارم .حوصله تخمه خوردن ها و سر های توی هم شان را! و بعد در ردیف خودمان. زن و شوهری با پلاستیک های بزرگ مشکی. زن از همان ابتدا با تلفن با کسی حرف می زند و مرد در گوشی اش فیلم می بیند. زن ناگهان غیبش می زند و مرد دراز می کشد روی دوصندلی و فیلم می بیند و صدای زنگ موبایلش بلند است و نمی خواهد جواب زنگ خاله چی را بدهد. و زن و شوهر جوانی که جلوی آنان نشسته اند و پارچه بلوز مرد و مانتوی زن یکی است،چهارخانه ی آبی خوشرنگ. مرد ریشوست و زن روسری اش موهایش را کاملا می پوشاند. هرازگاهی به من نگاهی می اندازد یا روسرس اش را جلوی بینی اش می گیرد چون ما نزدیک دستشویی نشسته ایم. در فرصت های توقف های طولانی قطار به هم نزدیک می شوند و من تصویرشان را در شیشه می بینم و .حوصله آدم های دور و برم را ندارم. دلم می خواهد به حال خودم باشم اما همسفرم خسته و بی حوصله است.پسرم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها